به لینک زیر مراجعه کنید و ببینید با ماوس می تونید روی این یارو رو کم کنید ...



کیلیک کنیدخیال باطلخندهقهقهه

 

هوا بارانی بود,
کودکی آهسته گفت :
خدایا گریه نکن
همه چیز درست میشود !!!

شما یادتون نمیاد

 

سرگرمي
سرگرمي

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

 

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

 

شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

 

شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ...

 

شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم.....

 

شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

 

شما یادتون نمیاد: خانوم اجازهههههههه سعیدی جیش کرددددددد

 

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

 

شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

 

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

 

شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ...

 

شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

 

شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

 

شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

 

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

 

شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

 

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

 

شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم

 

شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

 

شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

 

شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

 

شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

 

شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

 

شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن

 

شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

 

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

 

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم

 

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

 

شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

 

شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

 

شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

 

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی

 

شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

 

شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

 

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

 

شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم

همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

 

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه... بالهاشو زود میبنده... روی گلها میشینه... شعر میخونه، میخنده

 

شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی

 

شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

 

شما یادتون نمیاد......

آرزوهای ویکتور هوگو برای شما

 

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

  همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان که هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

  امیدوارم حیوانی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

  امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..

  بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

 

ویکتور هوگو

عجب خوش شانسی

 

     

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟

                 

 

             

                           حالا من يه گوشه تنهام با يه عكس يادگاري

 

                         رفتي بي وفا و گفتي كه  منو دوسم نداري                                                  

                       حالا باز دوباره بارون مي خوره رو تن  شيشه


                   اخه چي كم شده از تو كه مي ري واسه هميشه

                       

                          عزيزم دنيا كوچيكه تو بگو اخه كجايي


                                     ياد تو مي افتم هر وقت


                                   هي مي گم جاي تو خالي


                                     هي ميگم جاي تو خالي


                                         تو شباي پر ستاره


                                         دل من هواتو داره

 

                                    ياد من مي مونه نيستي


                                       بودنت خواب و خياله


                          روي بام خاطراتت من كبوتر شدم اما


                           با يه سنگ نفرت تو پريدم از بوم دنيا

                                             
                       حالا بعد رفتن تو من يه گوشه اي نشستم


                   هي مي گم كجايي اخر اخه من دل به كي بستم


                               ديگه خسته ام از اين عشق خيالي


                                       هي ميگم جاي تو خالي

 

                                        هي ميگم جاي تو خالي

 

            

 

            پاسی از نیمه شب میگذرد و من ناظر بر خواب دیگران

 

                           نشسته با دلی پر

 

 

        درد برگهای این دختر را چون روزهای اسارتم سیاه میکنم

 

 

                                      اینجا شهریست

 

 

                      در دل شهر شما ولی متفاوت با شهر شما

 

 

   رفت و آمد بسیار اما کوچه و خیابان ندارد درب بسیار ولیکن همه

 

 

 

 

                    بسته

 

 

                               اینجا

 

 

                               عشق یعنی دروغ

 

 

                     دوست داشتن یعنی تمسخر

 

 

 

   همه به آینده چشم دوخته این ولی در گذشته سیر می کنند و باخاطرات

 

 

 

              خوش دیروزها به امید فرداها امروز را میگذرانند

 

 

 

             در پشت این دیوار بلند چه میگذرد ای کاش می توانستم                   

 

                                                        زمان راساکن کنم

 

 

   و به او بگویم من از تکرار بیزارم مرا با پرنده های مهاجر به دریای

                                       خوب  محبت بفرست

 

 

 

             اکنون که به خود می اندیشم می پندارم که پنهان از چرخاننده 

                             

                                 زمان   و شان روزگار را سپری

 

 

 

                                                می کنم

 

آسیب شناسی فک و فامیل

     

۱ – خاله

 

معناي لغوي : خواهر مادر

 

معناي استعاره اي : هر زني كه با مادر رابطه ي گرم و صميمي داشته

باشد .

 

نقش سمبليك : يك خانم مهربان و دوست داشتني كه خيلي شبيه مادر

است و هميشه براي شما آبنبات و لباس مي خرد .

 

غذاي مورد علاقه : آش كشك.

 

ضرب المثل : خاله را ميخواهند براي درز ودوز و گرنه چه خاله چه يوز. خاله

ام زائيده، خاله زام هو كشيده. وقت خوردن خاله خواهرزاده رو نمي شناسه.

اگه خاله ام ريش داشت، آقا داييم بود .

 

زير شاخه ها : شوهر خاله: يك مرد مهربان كه پيژامه مي پوشد و به ادبيات

و شكار علاقه مند است. دختر خاله/پسر خاله: همبازي دوران كودكي  كه يا

 در بزرگسالي عاشقش مي شويد اما با يكي ديگه ازدواج مي كنيد يا  

باهاش ازدواج مي كنيد اما عاشق يكي ديگه هستيد .

 

مشاغل كاذب : خاله زنك بازي، خاله خانباجي .

 

چهره هاي معروف : خاله خرسه، خاله سوسكه.

داشتن يك خاله ي مجرد در كودكي از جمله نعمات خداوندي است .

 

۲ – عمه

 

معناي لغوي : خواهر پدر

 

معناي استعاره اي : هر زني كه با پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته

باشد/هر زني كه مادر چشم ديدنش را نداشته باشد .

 

نقش سمبليك : به عهده گرفتن مسئوليت در موارد ذيل : ۱ - جواب همه ي

فحش هايي كه مي دهيد. مثال :  عمته … ۲ - جواب همه ي محبت هايي

كه مي كنيد. مثال: به درد عمه ات مي خوره … ۳- توجيه كليه ي بيقوارگي

 ها/رفتارهاي نامتناسب شما (تنها براي دخترخانم ها). مثال: به عمه ات

رفتي . ۴ - خيلي چيزهاي بدِ ديگه. از ذكر مثال معذوريم …

 

غذاي مورد علاقه : شله زرد، سمنو .

 

ضرب المثل : ندارد (تخفيف به دليل   تعدد در   نقش هاي سمبليك ).

 

زير شاخه ها : شوهر  عمه: يك مرد   پولدار كه   سيبيل قيطاني دارد و

چندش آور است . پسرعمه/دخترعمه: همبازي دوران كودكي   كه در

بزرگسالي حالتان را به هم مي زنند .

 

مشاغل كاذب : Match-Making

 

چهره هاي معروف عمه ليلا .

 

ترجيع بند : دختر كه رسيد به بيست، بايد به حالش گريست. (شما رو نمي

دونم ولي من اينو از عمه ام مي شنوم نه از خاله ام !)

داشتن يك عمه كه در توصيفات فوق صدق نكند جزو خوش شانسي هاي

زندگي است .

 

۳ – دايي

 

معناي لغوي : برادر مادر

 

معناي استعاره اي : هر   مردي كه با   مادر رابطه ي گرم و صميمي داشته

 باشد/هر مردي كه پتانسيل كتك خوردن توسط پدر را داشته باشد .

 

نقش سمبليك : يكي از معدود مرداني كه   هر چند به سياست علاقه مند

 است اما حس گرمي به شما مي دهد، هميشه حرفهايتان را مي فهمد و

 مي شود پيشش گريه كرد .

 

غذاي مورد علاقه: فسنجون .

 

ضرب المثل : عروس را كه مادرش تعريف كنه، براي آقا داييش خوبه. اگه

خاله ام ريش داشت آقا داييم بود .

 

زير شاخه ها :   زن دايي: يك زن چاق و شاد كه خيلي كدبانو است و جلوي

مادر قپي مي آيد .  پسردايي/دختردايي: همبازي دوران كودكي   كه در

بزرگسالي   مثل يك همرزم ساپورتتان   مي كنند .

 

چهره هاي معروف :  علي دايي، دايي جان ناپلئون .

 

ترجيع بند : همه چيز زير سر اين انگليساست .

سعي كنيد حتما حداقل يك دايي داشته باشيد .

 

۴ – عمو

 

معناي لغوي : برادر پدر

 

معناي استعاره اي : هر   مردي كه با   پدر رابطه ي گرم و صميمي داشته

باشد .

 

نقش سمبليك : يكي از مرداني   كه شما   هميشه بايد بهش بوس بدهيد و

بعد برويد   كارتون ببينيد  تا او با پدر حرفهاي جدي بزند. يكي از مرداني كه

مادر به مناسبت آمدنش قرمه سبزي مي پزد و هميشه وقتي مي رود پدر

ساكت شده، به فكر فرو مي رود .

 

غذاي مورد علاقه : قرمه سبزي، آبگوشت .

 

ضرب المثل : عقد دختر عمو پسر عمو را در آسمان بستند .

 

زير شاخه ها زن عمو :  يك   زن خوشگل   كه زياد به شما توجه نمي كند

و خودش را براي مادر مي گيرد، دخترعمو/پسرعمو: همبازي دوران كودكي

  كه اگر تا هجده-بيست سالگي دوام آورده باهاش ازدواج نكنيد خطر را از سر

 گذرانده ايد .

 

مشاغل كاذب : بازي در قصه هاي ايراني-اسلامي .

 

چهره هاي معروف :  عمو زنجيرباف،  عمو يادگار، عمو پورنگ .

                 

داشتن يك   عمو ي   پولدار خيلي خوب است .

 

رنگ دوست ها

 

دوستی که رنگش سبز هست... اونی که همه چیز رو از دریچه مثبت نگاه میکنه و خوبی هاتو می بینه..و همیشه بهت امید میده...

 

دوستی که رنگش آبی هست ...رنگ دریا و آسمون ..اونی هستکه واسمون صلح و آرامش می یاره...

 

دوستی که رنگش زرد هست ...رنگ خورشید ..اونی هست که باعث شادی ما میشه...و وقتی که ما ناراحتیم .مارو می خندونه...

 

دوستی که رنگش قرمز هست ...اونیه که قوانین و مقررات زندگی روبه یاد ما میاره وبا جملات گرم و پر از محبت این امید رو میده کهواسه عوض شدن فرصت هست...

 

حالا!!!

 

دوستی که رنگش نارنجی هست.رو ح ما را سرشار از انرژی مثبت میکنه..با چی؟؟

با ویتامین عشق و محبت که باعث بالندگی ما میشه...

 

دوستی که رنگش خاکستری هست؟؟؟؟

اگه گفتین؟؟

همونی هست که به ما معنی سکوت رو یاد میده..با عکس العملها و تفکرو درون نگری باعث میشنه که خود وبقیه رو بهتر بشناسیم.

 

دوستی که رنگش بنفش هست ...رنگ آدمای خاص و شریف, درستکار

کمک میکنه تا حقایق رو به درستی و از صمیم قلب درک کنیم...

 

دوستی که رنگش قهوه ای هست...میتونه کمک کنه به ما که یه کمی واقع بین باشیم و خیلی تو رویا و آسمون سیر نکنیم و فکرای غلط رو به دور بیاندازیمو به وقایع روزمره و ساده زندگی با دید منطقی نیگاه کنیم...

 

 

دوستی که رنگش سفیده...کسی هست که کمک میکنه واقعیت های

پشت پرده و حکمت هارو از لابلای تجربیات و اتفاقاتی که واسمون می افته بهتر درک کنیم...

 

 

ما اگه همه دوستامون رو تو یه مهمونی دور هم جمع کنیم ...

دیگه تمام رنگای قوس و قزح رو داریم و ..

در واقع یه رنگین کمون از عشق درست کرده ایم....

 

خیلیییییییییی تنهااااااااااااااااااااااام

 

 

 

دوباره تنها شدم ، دوباره دلم هوای تورا کرده

 

خودکارم رو از ابر پرمی کنم و برات از باران می نویسم

 

به یاد شبی می افتم که تو رو میون شمع ها دیدم

 

دوباره میخوام به سوی تو بیام، تو را کجا می توان دید؟

 

در اواز شباویزهای عاشق؟ در چشمهای یک اهوی مضطرب؟

 

در شاخه های یک مرجان قرمز؟ در سلام دختر بچه ای که تازه نام تو را یاد گرفته؟

 

دلم می خواد وقتی باغ ها بیدارن برای تو نامه بنویسم

 

و تو نامه هام رو بخونی

 

ای کاش می تونستم تنهاییم رو برات معنی کنم

 

واز گوشه های افق برات اواز بخونم

 

کاش می تونستم همیشه از تو بنویسم

 

ومی ترسم از روزی که نتونم بنویسم

 

و دفترهایم خالی بمونه وحرفهای ناگفته ام به دنیا نیاد

 

می ترسم نتونم بنویسم

 

دوباره شب، دوباره طپش این دل بیقرارم

 

دوباره سایه ی حرفهای تو که روی دیوار روبرو می افتد

 

دوباره شب دوباره تنهایی دوباره یاد توکه این دل بیقرار رو

 

بیدار نگه داشته

 

دوباره شب دوباره تنهایی دوباره سکوت

 

ودوباره  من  و تو  و یک دنیا خاطره.......

 

 

            

 

تاوان چی رو پس میدم؟

ینویسم با سکوتم مثل رویا مثل یه خواب .....خطی از دلتنگی خویش نامه ای نوشته بر آب ....از غروب و غربت من از یه راه دور و دشوار ....برسه به دست مردی که نشسته کنج دیوار ....پشت دیوار سکوتم جاده های جستجو هام ......جایی که شکسته میشد قلکای آرزوهام ...توی کوچه باغ لبخند کوچه گریه و بازی ....شب آرزو شمردن خنده های بی نیازی ...مینویسم تا بدونی من به دنبالت دویدم ....رفتم و رفتم و رفتم اما هیچ وقت نرسیدم ....تو همون گل سپیدی که یه شب باد با خودش برد ...همون تفسیر نجیبی که توی آیینه پژمرد ....کاش میشد مثل تو باشم ساکت و صبور و ساده ...با تو هستم ای خود من ای دل همیشه عاشق.... بی تو من مثل یه نامه به خط آخر رسیدم ...اما حتی توی خوابم یه نفس تو رو ندیدم ...

 

 

 

 

هرشب با یادتو، بانام تو، بارؤیای دیدن تو شب تاریک و بی ستاره ام را به صبح انتظار می رسانم تا شاید بتوانم تورا لابه لای صفحات زندگی پرغصه ام پیدا کنم.چشمهایم را که می گشایم بابه خاطر آوردن چهره ی مهربانت لبخند بر لبهایم می نشیند.آری تنها با به خاطر آوردن چهره ی مهربانت وبس........صدایت راکه می شنوم قلبم به طپش می افتد ودردلم غوغایی برپا می شود.گویی ذره ذره ی وجود بی وجودم از شادی شنیدن نغمه ی صدای دلکش و دلنشینت به عرش پر می کشد.پرواز بسوی آسمان بی کران چشمان معصوم و براقت! آخرچشمان سیاهت دنیایی برای خود دارد.حس خوبی دارم. مشامم از عطردل انگیز وجودت پر شده!ترا میخواهم؛برای همیشه!تا ابد!تاوقتی کلاغ قصه ی مادربزرگ به خانه نرسیده،تاوقتی که دختر شاه پریان قطره ی اشکش را که برای شاهزاده ی رؤیاهایش سرازیر کرده بود از دریای عشق پیدا کند.تاوقتی که دنیا دلش به آدمهای بی گناه و بی پناه بسوزد.تا وقتی.........چرا سختش می کنم ودنبال واژههای عجیب و غریب می گردم؟اصلا خیلی ساده: عزیزترینم دوستت دارم!و از این ساده تر: دوستت دارم ..............                               

           

 

عشق زمانی است که نتوانی به چیزی جز او فکر کنی.
عشق زمانی است که دستش را در دست داری و آغاز آشنایی تان را به یاد نمیاوری.
عشق زمانی است که هر وقت خبر جالب یا غم انگیزی می شنوی به اولین کسی که دوست داری بگویی ، اوست .
عشق زمانی است که اگر شرایط فراهم نشد چند وقتی او را ببینی ، احساس بیماری و کسالت کنی .
عشق زمانی است که وسایلی را که دوست دارد بلافاصله برایش می خری، فقط چون می دانی وقتی ان را به او می دهی به تو لبخند می زند.
عشق زمانی است که تو رضایت او را به رضایت خودت ترجیح دهی.
عشق زمانی است که او لباسهای زیبایش را فقط به خاطر تو بپوشد .
عشق زمانی است که هر وقت از موضوعی نگران است ، به او ارامش دهی.
 
عشق زمانی است که حتی وقتی در مهمانی جای زیادی برای نشستن هست درکنار تو بنشیند.
عشق زمانی است که بعد از انکه از او جدا شدی ، دیگران را با او مقایسه کنی و همه ی انها را در مقابل او کوچک ببینی .
عشق زمانی است که " زندگی " می کنی
عشق زمانی است که  به اوج می رسی...

     

نظـــــــــــــــــــــــــــــــــــر یادتون نره هااااااااااااااااااااااااااااااا...

مجرمین زندگی

     

 

و از این بازداشتگاه دلتنگی

با قل و زنجیری از مهر و وفا

راهی تبعیدگاه خوشبختی می شدیم.

ای معصومترین سارق گنجینه قلبم،

در نهایت هوشیاری و اختیار

با صدایی رسا اقرار می کنم که

منم حلق آویز طناب عشقت.

و قسم می خوردم که تا ابد

از دژ دلدادگیت قدم برون نگذارم.

و در حضور تمامی حضار این دادگاه

فریاد بر می آورم که

دوستت دارم

حتی پس از آزادی از زندان حیات.

 

 

 

 

   

 

        

         

  • نه میتونی بگی تقدیره نه میتونی بگی شانسته
  • هیج اسمی نمیتونی روش بگذاری
  • تا حالا شده بهترینتو از دست بدی بدون این که خودت بخوای
  • تا حالا شده تنها بمونی؟ تنهای تنها
  • تنهایی که درش سکوت هم میشکنه ؟ خیلی شرایط سختی
  • دنیا برات به آخر میرسه! نفست بند میاد سنگین ترین بغض تو گلوته میتونی
  • دریا دریا اشک بریزی.
  • این لحظه لحظه انتخابته / باختن یا جنگیدن
  • کسی برات تصمیم نمیگیره فقط تو حق انتخاب داریو بس
  • تو می مونیو خودتو خودت سرنوشتتو انتخاب کن
  • تو این جهنم دنیوی یه صدای زیبا و آشنا بهت میگه تو تنها نیستی
  • هیچ وقت نتها نبودی یعنی خدا کیو برات فرستاده؟
  • وقتی چهرشو میبینی بغض تو گلوت تبدیل میشه به اشک شوق
  • تازه میفهمی که تو هم دوستش داری اما یادش تو دلت کم رنگ شده

 

 

      

 

 

 

 

       

 

 

 

 

انتظار نداشتم تا ابد درکنار من بموني انتظار نداشتم چون محكوم به دوست داشتن بودم ، انتظار نداشتم تو هم فكر رفتن را از سرت بيرون كني انتظار نداشتم شريك غمهايم شوي و شاديهاي كوچكت رو به من تعارف كني انتظار نداشتم زماني که با مني، آزادي رو نگاه بکني، منو هم تو روياهات ببيني انتظار نداشتم وقتي يواشكي قلبم رو برداشتي، منو مَحرم بدوني انتظار نداشتم وقتي تو اعماق معشوق بودنها از دلم خارج شدي، قلبم رو با خودت نبري...

انتظار داشتم به حرمت تمام خاطراتمون تمام يادگاريهاي روي ديواراتاقمونتمام خط هاي شمارش روزهاي شب زده مون روي ديوارتمام دوست دارم هاي روي ديوارتمام قلب هاي تيرخورده روي ديوارآروم صدام مي كردي و مي گفتي: خداحافظ ..... #همين برايم بس بود#

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیشب دلم گرفته بود مثل هوای بارونی دلم هواتو کرده بود

دلم می خواست گریه کنم بگم که سخت تنهایی ای هم صدای اشنا بگو که پیشم می مونی

نمی دونم چه حالی و کجایی و چه می کنی ولی صدات تو گوشمه می گی که اینجا می مونی

رفتم کناره پنجره گفتم شاید ببینمت دیدم میل دیدنت چون گل باید ببینمت

رو صندلی نشستم و یهو دیدم یه قاصدک اومد پیشم گفت: خبر اوردم ای اشنا یه چیزی و بهت بگم ؟

گفتم :بگو اهی کشید اومد نشست رو شونه هام یواشکی چشماشو بست نبینه اشک چشام و

می گفت: که یه راه دور یه راه دورو سوت و کور مسافری نشسته بود مسافر غریب ودلشکسته بود

ازتوهمش شکوه میکرد با اشک گرم و دل سرد می گفت که یادت نمی یاد روزای با هم بودن رو؟

چقدر دلش می خواست که تو نگاش کنی صداش کنی بهش بگی دوسش داری به شرطی تنهاش نذاری

تا اومدم بهش بگم برو بگو دوسش دارم پاش می شینم دیدم که اون رفته بود و منم دارم خواب می بینم!!

 

                                 

                                    

 

برای من نوشته 

 

ُ گذشته ها گذشته، تمام قصه ها هوس بود! ُ 

 

برای او نوشتم 

 

ُبرای تو هوس بود، ولی برای من نفس بود! ُ 

 

 

کاشکی خبر نداشتی ديوونه نگاتم 

 

يه مشت خاک نا چيز، افتاده ای به زير پاتم 

 

کاشکی صدای قلبت، نبود صدای قلبم....

 

کاشکی نگفته بودم 

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قلبم محکوم شد به ساده بودن!..غرورم محکوم شد به خونسرد بودن !!.. احساسم

محکوم شد به کم حرف بودن!..دلم محکوم شد به گوشه گير بودن!!.. چشمانم محکوم

شد  به مهربان بودن!..دستهايم محکوم شد به سرد بودن!!.... پاهايم محکوم شد به تنها

رفتن!.....آرزوهام محکوم شد به محال بودن!!!!!!........ "وجودم" محکوم شد به" تنها"

بودن!!!!...و "عشقم" محکوم شد به" مردن

 

 

 

می خواهم عشقت در دل بمیرد

می خواهم تا دیگر، در سر، یادت پایان گیرد

چه دعوایی بود... عقل داد می کشید و دل آروم آروم اشک می ریخت.هیچی نظر عقل رو عوض نمی کرد حتی شفافی اشک های دل،چون تصمیمش رو گرفته بود !!! یه پاک کن بزرگ برداشته بود و می خواست اون اسم رو از توی دفتر خاطرات حافظه پاک کنه.

عقل می گفت: دیدی؟؟!! دیدی خیلی زود ما رو فراموش کرد؟

دل اشک ریختنش شدت گرفت

عقل می گفت: دیدی؟؟!! دیدی چه بی رحمانه تو رو شکست؟

دل می گفت: اشکالی نداره، می بخشمش!

عقل عصبانی تر داد زد و گفت: چند بار؟ بخشش حدی داره!!

ولی دل دست عقل رو گرفته بود و نمی گذاشت که عقل به طرف اون دفتر خاطرات بره.

عقل گفت: به خاطر خودت اجازه بده اون اسم رو از توی اون دفتر خاطرات حافظه پاک کنم و دل رو به گوشه ای هُل داد.

بالاخره اون اسم رو توی اون دفتر پیدا کرد ولی هر چی با پاک کن روش کشید حتی کم رنگ هم نشد...! این چه جوهری بود که باهاش اون اسم رو نوشته بودند؟؟!!!

کم کم اون اسم داشت کم رنگ می شد. عقل فکر کرد داره معجزه می شه، آره شاید معجزه بود چون اون اسم خود به خود داشت کم رنگ تر و کم رنگ تر می شد تا بالاخره اون اسم از توی دفتر خاطرات حافظه محو شد...

عقل از اینکه موفق شده و به خواستش رسیده خوشحال به طرف دل رفت اما هرچی صداش زد دل جواب نداد... آره دل مرده بود اما به چه قیمتی؟؟ به قیمت اینکه عقل به خواستش رسیده؟؟؟!!!!

اینجوریه که عقل به یه غول بی رحم تبدیل شده و دل به یه مظلوم که هیچ کس حرفش رو گوش نمی کنه....

کسی که دلش بمیره باز هم آدم زنده محسوب می شه؟ ما ای که خیلی راحت دل دیگران رو می شکنیم فقط یه فرقی با قاتل داریم، اونم عرضه ایه که قاتل داره و بلده حداقل یه آلت قتلانه دستش بگیره

 

شـــــــــکلات

 

با یه شکلات شروع شد...من یه شکلات گذاشتم تو دستش اونم یه شـــــــــکلات گذاشت تو دست من،من بچه بودم اونم بچه بود. سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد دید که منو میشناسه .خندیدم...گفت دوستیم؟گفتم دوستِِِِِِ دوست .گفت تا کــــــجا؟ گفتم دوستی که تا نداره! گفت تا مـــــرگ ... خندیدمو گفتم من که گفتم تا نداره ! گفت باشه تا پس از مرگ... گفتم نه نــه نــــه نـــــــه تا نداره ... گفت قبول تــــا اونجا که همه دوباره زنده میشن یعنی زندگی پس از مــرگ.. بازم با هم دوستیم تا بهشت تا جهنم تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم . خنــــدیدم و گفتم تو براش تا هر جا که دلت می خواد یه تا بذار اصلأ یه تا بکش از این سر دنیـــا تا اون سر دنیا اما من اصلأ براش تا نمی ذارم ...

نگام کرد نگاش کردم باور نمی کرد، می دونستم اون می خواست حتمأ دوستی ما تا داشته باشه .دوستی بدون تا رو نمی فهمید ... گفت بیــــــــــا برا دوستیمون یه نشونه بذاریم !گفتم باشه تو بذار گفت شکلات!!!! هر بار که هم دیگرو می بینیـم یه شکلات مال تو یکی مال من باشه ... گفتم باشه . هر بار یه شکلات می ذاشتـم تو دستش اونم یه شکلات تو دست من . باز هم دیگرو نــــگاه می کردیم یعنی که دوستیم دوستِ دوست... من تندی شکلاتمو باز می کردمو می ذاشتم تو دهنـــــمو تندوتند می مکـــــــــــــــیدم. می گفت شکمووووووو... تو دوستِ شکموی منی و شکلاتشو می ذاشت تو یه صندوقچه ی کوچولوی قشنگ . می گفتم بخورش می گفت تموم می شه  می خام تموم نشه برای همیشه بمونه .

صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدومشو نمی خورد و من همشو خـــورده بودم ... گفتم اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرما اون وقت چه کـــــار می کنی ؟ گفت مواظبشون هستم . می گفت می خوام نگهشون دارم تا موقعــی که دوست هستیم و من شکلاتامو می ذاشتم تو دهنمو میگفتم نه نـــه نــــــه نــــــــه

تا نداره دوستی که تا نداره ....

1سال،2سال،4سال،7سال،10سال،20سالش شده .اون بزرگ شده منم بـــــزرگ شدم .من همه ی شکلاتامو خوردم اون همه ی شکلاتاشو نگه داشته . اون اومده امشب تا خداحافظی کنه می خواد بره،بره اون دووور دوووورا...

می گه می رم اما زود بر می گردم من که می دونم می ره و برنمی گرده ... یادش رفت شکلات به من بده . من که یادم نرفته یه شکلات گذاشتم کف دستـــــش گفتم این برای خوردنه یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش ... اینم اخرین شکلات بـــرا صندوق کوچیکت . یادش رفته بود که صندوقی داره برا شکلاتاش هر 2تـــــــارو خورد خندیدم می دونستم دوستی من تا نداره می دونستم دوستی اون تا داره مــثل همیشه ...

خوب شد همه ی شکلاتامو خوردم اما اون هیچ کدومشو نخورده ...

حالا با یه صندوق پر از شکلات نخورده چه کار می کنه ؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟